روزی در میانهی درس و بحث، از «صُلح» گفتند، و من «او» را در خیالم دیدم و برایش سرودم:
صُلح
چه سرزمین سرسبزی که خوابت را بارها دیدهام
چه فصلِ پُر برکتی که سالها به انتظارت نشستهام
چه آوازِ زیبایی که گرچه همهات را از بر نبودهام، اما لحنت را همیشه در دلم تکرار و زمزمه میکردهام
آه !
بهبه !
صُلح چقدر زیبایی !
چه چشماندازِ دوست داشتنیای
چه گرما و خُنکای مطبوعی داری
چه جاذبهای !
صُلح جان، مرتع هایت چقدر پُرپُشت هستند
صُلح جان، رودخانههایت چقدر پُرآب و خروشان
هستند
صُلح جان، دشتهایت چقدر زیرِ آسمان تلألو دارند
مثل مخمل
سایهی زیرِ درختانت چقدر برای آرام گرفتن امن
هستند
گُلهایت چقدر خوشبو هستند
صُلح، نامت چقدر آسمانی است !
صُلح، چقدر به انتظارِ آمدنت پیر شدم ، من که
کودکی خُرد بودم !
میدانم روزی خواهی آمد و به جای فرشِ قرمز زیرِ پا، خودت
زمین را سبز و نارنجی خواهی کرد.
روزی میآیی
میدانم
هرچند شاید دیگر نباشم که به پیشوازت بیایم.
اما هرجا که باشم، حتی زیرِ تلّی از خاک، به آمدنت، به رویِ زیبایت لبخند میزنم ! :)
زیرا تو عزیزترین میهمانِ موعودِ بشر خواهی بود !
تو بیشک خودِ بهشتی !
تو بیشک معنا، ترجمان، تعبیر و تفسیر ِبهشتی !
بهشتِ اول، بهشتِ موعود، بهشتِ آخِر !
91/9/12