شب اسفند
آسمان میبارد
من مینشینم
صدای باد و باران را میشنوی؟
صدای نفسهایت را میشنوم!
میدانم دیگر نمیبینمت.
میدانی دیگر نمیآیی ...
آسمان میبارد
من مینشینم
صدای باد و باران را میشنوی؟
صدای نفسهایت را میشنوم!
میدانم دیگر نمیبینمت.
میدانی دیگر نمیآیی ...
شاید برفها آب شوند، شاید
شاید یخها سفتتر گردند، شاید
شاید فصل دروغ به پایان رسد، شاید
شاید مرگ سراغ ما بیاید، شاید
شاید کبوتران دیگر پرواز نکنند و ...
1. نادانم
به اندازهی تمام سرنوشتهایم
به اندازهی تمام تنهاییهایم
به اندازهی بارانی که نمیبارد و نمیدانم چرا
به اندازهی این خانهی خلوت
این چراغ تاریک
این خدای ساکت
2. نومید از خود
از تمام داشتهها و دانستههایم
از تمام کوچکی وجودم و حقارت روحم
3. سرگشته از آدمها
از کلونی پرتعدد موجودات
از دستگاهها
خانهها
خیابانها
سرگشتهام از بیابانهای تنهایی
از کویرهای بیانتهای سؤال
از دریاهای راکد بیجواب
از آدمها
4. پاسخی نمیشنود آن که به پژواک معتقد است
چه حکایتیاست آوای تو و پژواک کوهستان
چه حکایتیاست سکوت کویر و رخوت بیابان
چه حکایتیاست تنهایی انسان و سرگشتگی یک شب تابستان
5. کوچههای خلوت شب حضور تو را انتظار میکشند
دستهای سرد صبح آغوش گرمت را
و من بالهای اهوراییات را برای همیشه پریدن
یکبار، و برای همیشه رهیدن
6. وای بر آن کوهسار خاموش که رودی را در آغوش نکشد
وای بر آن تشنهی دریا که در کویر گم شود
وای بر آن مست غرور که از خواب هوس برخیزد
وای بر انسان اگر اینسان بماند
وای بر باران اگر نبارد
23:45 81/7/27
خدایا ببخشا تمام این روزها را
خدایا ببخشا تمام این فراموشیها را
سرگردانیام را بنگر و سردرگریبانیام را ببخشا
که در برهوت خویش آشفتهسر به دنبال رهایی دویدهام
سودازدهات را دریاب
مرا که چشمانم به ژرفای این تهیآباد خراب دوخته شده
و دستانم به ریزش مُدامِ انهدام در خویش خو گرفته
به سراغِ مردمان رفتم
چیزی جز هیاهوی پوچ حیاتی مسخشده نیافتم
چون مرغان دریایی پر قیل و قال!
سودازدهات را دریاب
آیا نمیشنوی صدای آب شدنِ این شمع خودسوز را در ظرفِ زمان؟
تا به کی گُداختن؟!
چون ابرهای بارانزا غرّیدن
تا به کی جهیدن؟!
چون شاخههای بیدِ مجنون لرزیدن
مرا، سودازدهات را دریاب!
1379-80
آمدم
اما دیر
با چندین میلیون سال تأخیر
با چندین هزار سال وقفه در بهشت
و چندین سال درنگ در خاک
آمدم
اما دیر
به اندازهی عمر زمین
تا بدانم که چگونه زمین زمین شد و آسمان آسمان
و چگونه آسمان اینهمه از دستان ما دور شد
و چگونه دستان ما اینهمه از دامان خُدا بیبهره شد
و چگونه آدم اینهمه تنها شد
پایان آذر 82 و آغاز دی 82
در سیاهی میشکفند،
گلهایی که تماشای تلألوی شاد کوچکشان به دنیایی میارزد.
بر بستر خاک نشسته، مسافر آسمانت میکنند،
گلهایی که در سیاهی میشکفند.
آن درخششهای کوچکی که دنیا را به درون دریچههای پاک و بیآلایش خود جذب میکنند.
17/مرداد/87
خاری در بیابان وحشت
چون کوهی خاموش در نجوا با خویش
پارهسنگی با عمر چند میلیون ساله
دستهایت را به آن صخرهی بیپژواک تپههای دور بسپار
دلت را به آن شقایق وحشی متروک
و چشمانت را به قافلهای که هیچگاه به مقصد نرسید
راستی حرفهای نگفتهات را نیز به نامههای گمشده و پیامهای نرسیده بسپار
پنجره را باز کن
تا شب شبی مهمانِ اتاقت شود
«حجمِ غمناکِ» وجودت را فراگیرد و تو را نشئه سازد
یک شب بیدار بمان بخاطرِ خدا
و شعر بخوان باز هم بخاطرِ خدا
که من مشتاق شنیدن صدای نفسهای گرمِ توام
نفست همیشه گرم باد
و سرت سبز و سلامت باد!
1379
روزی در میانهی درس و بحث، از «صُلح» گفتند، و من «او» را در خیالم دیدم و برایش سرودم:
صُلح
چه سرزمین سرسبزی که خوابت را بارها دیدهام
چه فصلِ پُر برکتی که سالها به انتظارت نشستهام
چه آوازِ زیبایی که گرچه همهات را از بر نبودهام، اما لحنت را همیشه در دلم تکرار و زمزمه میکردهام
آه !
بهبه !
صُلح چقدر زیبایی !
چه چشماندازِ دوست داشتنیای
چه گرما و خُنکای مطبوعی داری
چه جاذبهای !
صُلح جان، مرتع هایت چقدر پُرپُشت هستند
صُلح جان، رودخانههایت چقدر پُرآب و خروشان هستند
صُلح جان، دشتهایت چقدر زیرِ آسمان تلألو دارند مثل مخمل
سایهی زیرِ درختانت چقدر برای آرام گرفتن امن هستند
گُلهایت چقدر خوشبو هستند
صُلح، نامت چقدر آسمانی است !
صُلح، چقدر به انتظارِ آمدنت پیر شدم ، من که کودکی خُرد بودم !
میدانم روزی خواهی آمد و به جای فرشِ قرمز زیرِ پا، خودت زمین را سبز و نارنجی خواهی کرد.
روزی میآیی
میدانم
هرچند شاید دیگر نباشم که به پیشوازت بیایم.
اما هرجا که باشم، حتی زیرِ تلّی از خاک، به آمدنت، به رویِ زیبایت لبخند میزنم ! :)
زیرا تو عزیزترین میهمانِ موعودِ بشر خواهی بود !
تو بیشک خودِ بهشتی !
تو بیشک معنا، ترجمان، تعبیر و تفسیر ِبهشتی !
بهشتِ اول، بهشتِ موعود، بهشتِ آخِر !
91/9/12
مفرّی نیست
حتا نمیتوان فریاد زد
در حنجرهام، گرد و خاک اسبان تندروی نظامیان شتابکار نشسته
و در رگهایم، رخوت علفهای صبور بیابانهای بیپایان رسوخ کرده
پرندهها
بالهایتان را بگشایید و پرواز کنید
وقتی اوج گرفتید، از من نیز یاد کنید
که در این درهی ژرف زندگی، بینصیبم از بال و پر و پرواز
چرا که بالهایم کابوس زدهاند
پرهایم رویاییاند
و پروازم چیزی نیست جز پرت شدن از تختخواب.
زمستان 1380