1. نادانم
به اندازهی تمام سرنوشتهایم
به اندازهی تمام تنهاییهایم
به اندازهی بارانی که نمیبارد
و نمیدانم چرا
به اندازهی این خانهی خلوت
این چراغ تاریک
این خدای ساکت
2. نومید از خود
از تمام داشتهها و دانستههایم
از تمام کوچکی وجودم و حقارت روحم
3. سرگشته از آدمها
از کلونی پرتعدد موجودات
از دستگاهها
خانهها
خیابانها
سرگشتهام از بیابانهای تنهایی
از کویرهای بیانتهای سؤال
از دریاهای راکد بیجواب
از آدمها
4. پاسخی نمیشنود آن که به پژواک معتقد است
چه حکایتیاست آوای تو و پژواک کوهستان
چه حکایتیاست سکوت کویر و رخوت بیابان
چه حکایتیاست تنهایی انسان و سرگشتگی یک شب تابستان
5. کوچههای خلوت شب حضور تو را انتظار میکشند
دستهای سرد صبح آغوش گرمت را
و من بالهای اهوراییات را برای همیشه پریدن
یکبار، و برای همیشه رهیدن
6. وای بر آن کوهسار خاموش که رودی را در آغوش نکشد
وای بر آن تشنهی دریا که در کویر گم شود
وای بر آن مست غرور که از خواب هوس برخیزد
وای بر انسان اگر اینسان بماند
وای بر باران اگر نبارد
23:45
81/7/27