من همهام!
من تو بودهام!
وقتی دستانت را میگیرم
و به همهی کارهایی که سالها با آنها کردی، فکر میکنم.
وقتی به قدمهای خستهات نگاه میکنم
و به همهی مسیری که تا اینجا پیمودهای، فکر میکنم.
مادرم!
پدرم!
***
من یک درختام!
عمری زیر آسمان، در کنار عبور فصلها و جانوران ایستاده
آشیانهی پرندگان بر بلندایم
شکوفایی بهاران بر سر تا پایم
عریانی زمستان بر شاخسارم
و شکوهِ سایهداری و سکوت و تماشا در وجودِ سبزم
***
من احساسِ شهری هستم در سحرگاهی زود
گاهوارهی هزاران خفتهای
که هنوز غوغا و شتاب کار روزانهشان را آغاز نکردهاند!
وقتی از پنجرهی اتاقم به بیرون نگاه میکنم
غرق سکوت و سکون!
***
من مورچهای هستم
که در یک تابستانِ عاشقانه
بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشم
از بالای درختی
در میان گفت و گویی
روی کتابی فرو افتادم
این سو و آن سو رفتم
دختر مرا دید و نشانم داد
و گفت من مثلِ این مورچهام!
نمیدانم چه میکنم.
صورتش گُل انداخته بود
زیباتر شده بود!
وقتی او را دیدم، گفتم: من این دختر هستم!
***
من همهی آن دختران هستم
همهی دخترانی که بودند، هستند و خواهند بود
همهی آنها که دیدم و میشناسم
همهی آنها که ندیدم و هرگز نخواهم دید
من همهی آنها هستم
در فصل عاشقی
یا در فصولِ دیگر!
با گیسوانی بلند
یا موهای کوتاه شده!
چه فرقی میکند؟!
در حال درست کردن خوراک
یا شستن ظرفی و لباسی
در حال شانه کردن مو
یا بو کردن یک شاخه گُل
من همهی آنها را زیستهام
در خانههایی کوچک
یا قصرهایی بزرگ
میخندم
یا به اندازهی پهنای صورتم اشک میریزم
تند تند حرف میزنم و به نفس نفس میافتم
یا صدایم در سینه حبس میشود
من همهی آن دخترانِ ناپیدا هستم
***
***
من آن اشتیاقام
آن اشتیاقِ کوچکِ تُرد و نازک
که به دل چنگ میزنم
(همراه با کور سویِ امیدی
که شرط ماندن و زیستن است)
که حیات را
تاب آوردنی
لذت بردنی
و دنبال کردنی
میکنم
هنوز نرسیده
چون جرقهای
چشمها را درخشانتر
گونهها را سرختر
میسازم
و
لبها را به لبخند
دلها را به شادی
مهمان میکنم
***
هر کسی، هر چیزی
هر جانداری، هر بیجانی
کوچک یا بزرگ، زشت یا زیبا
چه فرقی میکند؟!
***
من همهی اینها هستم
آیینهای در برابر
تا وقتی بیزنگارم
زنگار که ببندم، دیگر هیچ نیستم
حتی خودم!
فروبسته میشوم
در فروبستگیِ مطلق!
چون آیینهای بیزنگار باد-ام!!!
باشم!!!
آمین!
بامداد 95/11/23
دیشب کتاب «با هم اندیشیدن، راز گفتگو» را میخواندم. در بخشی از کتاب مصاحبهای با شاعر و نویسندهی قرقیزستانی، «چنگیز آیتماتف» آمده بود.
جایی از مصاحبه او چنین گفت: «پیچیدگی و بهم پیوستگی مسائل در وجود خود انسان قرار دارد. یک انسان همه چیز را در خود به طور متمرکز دارد، اما به این امر آگاهی ندارد. وظیفهی یک رمان خوب آن است که این نوع تفکر را در انسان برانگیزاند.»
سخنان او مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد. بهطوریکه پس از خواندنش این شعر نسبتاً طولانی را سرودم. او وظیفهاش را به عنوان یک نویسنده خیلی خوب انجام داد و خوانندهاش را به شعر سرودن وادار کرد. روحش شاد!