تصعید
او روی صندلی آرام نشسته
به دوردستها مینگرد
بلند میشود
میدود
نه! پرواز میکند
حالا فهمیده که باید روح شود.
او روی صندلی آرام نشسته
به دوردستها مینگرد
بلند میشود
میدود
نه! پرواز میکند
حالا فهمیده که باید روح شود.
(به تمام کودکان دبستانی که معلوم نیست چه بر سرشان آمد)
بچهها فردا املاء داریم
بچهها شما آنقدر باید بنویسید تا یاد بگیرید
تا در آینده بتوانید به جامعه خدمت کنید
راستی یادتان باشد گوشهی دفترتان تا نخورد!
نقطه سرِ خط.
بچهها امروز علوم داریم
چون درِ آزمایشگاه بسته است، در کلاس آزمایش میکنیم
راستی تو بگو! یک مَن پنبه سنگینتر است یا یک مَن آهن؟
اَه چقدر خنگی! هر دو مساویاند.
نقطه سرِ خط.
بچهها امروز معلم ندارید
از کلاس بیرون نمیآیید
دست به سینه، سرها روی میز!
نقطه سرِ خط.
حالا زنگ خورده است.
بچهها روی دیوارِ دبستان هرچه میخواهند مینویسند.
در این تنِ تنها به جستجوی چه هستی؟
کمی فکر کن!
جسمت یخ زده،
جانت را بیدار کن که از آتشش، کالبدت هم شعلهور شود!
ای کاش رهایی از جنسِ باران بود
تا وقتی میبارید، زمینهای تکراریِ دیروز را تر میکرد
ای کاش رهایی از جنسِ باد بود
تا وقتی میوزید، ابرهای انبوهِ بیکاره را تکان میداد
ای کاش رهایی از جنسِ برف بود
تا وقتی مینشست، تمامِ سیاهیها را سفیدپوش میکرد
ای کاش رهایی از جنسِ رودخانه بود
تا وقتی جاری میشد، در مسیرش همهچیز را پاک میکرد
...
و ای کاش رهایی، خودِ رهایی بود
تا وقتی میرهید، از همهچیز رها میشد
12و81/2/10
بر شاخههای سرد اسفندی، تلی از شکوفه
بر لبانِ خندان من، تلی از غم
کاش بهار دوباره میآمد و مرا با خود میبُرد !
من، او را و او، مرا
اما ما از ما بیگانه
و ما تنها
@@@
همیشه دلم میخواست بهارم شکوفه باران و سبز
تابستانم گرم و آبتنی
و پاییز را در جنگل عباس آباد باشم
همیشه دلم میخواست آسمان با من سازگار باشد، و بود
همیشه دلم میخواست آکنده از لبخند باشم، و بودم
همیشه دلم میخواست با خُدا دوست باشم، و او دوستم بود
همیشه دلم میخواست تنها نباشم، و تنهایی یگانه تقدیرم بود: همیشه و همهجا
@@@
او میرود،
چون باید برود
و مرا نخواهد بُرد،
چون راهِ من در راستای جانِ تنهایم جاریست
بیا هیچکس!
از درازای زمان بیا و در سرنوشت من محو شو که تنهایی تقدیر من است
بنازم کلامی را که حلاوتش، هر تلخی را شیرین میسازد
بنازم چشمی را که به گوشهی نگاهی، دلها را آرامِ جان است
بنازم غنچهی سرخی را که به لبخندی، زنگارِ غم از دلها میزُداید
بنازم جانی را که جوششش، هر مردهای را زندگی میبخشد
پرندهای را مانَم افتاده در کفِ پیادهرو
زمستان را تجربه کردهام
اکنون بهار است،
اما نمیتوانم پرواز کنم زیرا بالهایم یخ زدهاند
عابران به من ترحم نکنید
که سردی نگاههایتان را دوست ندارم
به جای آن برایم آتشی بیفروزید تا ابد در آن بسوزم
بردبارانهترین انتظار را به انتظارت نشستهام
طولانیترین شب و روز را برایم به ارمغان آوردهای
تعابیر فلسفیات را نمیخواهم،
تعاریف انسانیات کجاست؟
نگاهم نکن، که نگاههایت دیگر ژرف نیستند.
صدایم نکن، که پاسخهایم دیگر گرم نیستند.