ego
من به سکوت نیازمندم
............................... تا خودم را به دست آورم
نه!
من به هیاهو نیازمندم
.............................. تا خودم را فراموش کنم
من به سکوت نیازمندم
............................... تا خودم را به دست آورم
نه!
من به هیاهو نیازمندم
.............................. تا خودم را فراموش کنم
زمستانی در راه بود
هیمنهی آتشاش از بهار برپا بود
در قلبام
نه در کورهی گرمکُن خانه
زمستانی در راه بود
سوز استخوان خردکناش از دور پیدا بود
در سرنوشتام
نه در این حیاط ساکت بیترانه
زمستانی در راه بود
تلّ برف و یخاش از تابستان هویدا بود
در تنهاییام
نه در خیابانهای این شهر دیوانه
زمستانی باشکوه، والا و ترسناک
آخرین زمستان
***
آمد با یک دنیا تنهایی
یک دنیا یأس
یک دنیا تلخی
و با لبخندی گرم و سوزان که به خُدا تعلق داشت
با همهی سختگیری خداوندانهاش
برای آخرین بار
برای آخرین فرصت
برای آخرین فرصت
***
آمد با یک عالمه برف و سرما
یک عالمه بافتنی و لحاف پشمی
با یک عالمه سرفه و تب و سرماخوردگی
با خودش بِه و شلغم و اکسپکتورانت آورد
بغل بغل
با خودش برای بچههای سرخگونه و شاد تعطیلی آورد
با خودش برای مردم شرق و غرب کشور انجماد آورد
با خودش برای دوستان کلی جدایی و دوری آورد
پرندههای گرسنه و دانههای برنج آورد
بیشمار آدم برفی ناقصالخلقه آورد
با خودش خاموشی آورد
و افسردگی
***
این زمستان آخر با خودش برای من ریاضت آورد
کاش آخر کار مرا در بقچهاش قایم کند و ببرد
اما هنوز که هستم !
***
زمستان است
ذرّات هوا سردشان است
هفتهها میگذرد
اما خیابانها هنوز برف و یخ به تن دارند
برف و یخی که حالا دیگر اصلاً سفید نیست
مانند عروسی که با لباس سفید باکرگیاش،
در اولین صبح زندگیش در چالهآبهای سیاه افتاده
***
زمستان است
آدمها خودشان و کودکانشان را بستهبندی میکنند
یک بستهبندی کامل
گویا زمستان موجود مخوفی است که میتواند به آنها آسیب برساند
***
زمستان است
و روزهای من همه به طرز عجیبی به هم شباهت دارند
با درجات متفاوتی از افسردگی و مالیخولیا
کابوسهایی در بیداری
و گرفتاریهای چیزی که اسکیزوفرنی مینامندش
و البته حضور خدا
***
زمستان است
و مادرم هنوز سرفه میکند
***
امسال کسی به فکر بهار نیست
همه میکوشند تا بهار زنده بمانند
اما من میکوشم تا بهار آنقدر وقت داشته باشم که بروم
بالاخره خودم را به اتوبوس پیر فلک برسانم
با آن رانندهی داس و تبرزین به دستاش
***
زمستان است
و همهی درختان طفلک و معصوم
چه تحملی کردند زمستان را
درود من به همهشان
کاش در میان آنها بودم
کاش یکی از آنها بودم
کاش یک شب تا سحر
کنارشان بودم
در جنگلی
دشتی
باغی
در یک شب زمستانی
***
کسی چه میداند شاید زمستان هیچوقت به پایان نرسد
شاید این آخر داستان باشد
باید از نویسندهاش بپرسیم
همان که بیاعتنا
گلیم آسمان را هر چند روز یک بار یا چند بار میتکاند
همان گلیمی که جنسش از پرِ پرندگان و رؤیاهای آدمیان است
***
زمستان است
و انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد
گویی لحظهها را در سبد ریختهاند
و زیر برفهایی که دائم بر حجمشان افزوده میشود پنهان کردهاند
برفهایی که یخ میزنند و سفتتر میشوند
برف روی برف
***
و اشیاء
اشیا هم بیجانتر شدهاند
گویی آنها هم یخ زده اند
آنها هم سردشان است
آنها هم میترسند
آنها هم مانند من خیلی میترسند
از اینکه زمستان تمام شود
و آنها هنوز بیجان کناری افتاده باشند
بی جان و مستعمل
خسته و درمانده
مانند همهی من
در سالی که گذشت
***
سالی پر نوا
با سکوت تحمیلی تقدیر
سالی سرد و پُر خورشید
با بارانهای تابستانی
پر از تاب
پر از تب
سالی پر تردید
پر از ترس
سالی بیپایان
سالی پر کار
کارهایی که هیچوقت به پایان نرسیدند
به انجام نرسیدند
سالی پر راه
پر نَفَس
پر حرف
پر راز
پر رمز
***
و زمستان
زمستان آخر
با یک دنیا ...
86/11/13
زمستان 1386: طبق گزارش هواشناسی، از سردترین زمستانهای ایران بود، و طبق گزارش من، سردترین زمستان عمرم بود!
مرگ، زندگی در گور نیست!
مرگ، مرگ در زندگی است.
اگر خود را دستکم ذرهای بدانی در تکاپو،
امروز رنگی برایت دارد متفاوت از دیروز.
زندگی، تنها این سکونِ طولانی بشر در باغچهی حیات نیست!
زندگی، زندگی است.
اگر خود را دستکم حشرهای پنداری در پرواز،
این گل بویی برایت دارد متفاوت از آن گل.
میلادم با چشمکِ ستارهای آغاز شد
و به یاد دارم که من چهسان، مسافرِ گمشدهی بازیهای کودکانهام بودم
آن دویدنها و افتادنها، و پاهای همیشه کبود از زمینخوردنها
آن دوستانِ نهچندان خیالیِ تنهایی
و ملودیهای ساختگی
و داستانهای باور نکردنی
ارتش منظم دکمهها و چوب کبریتها و گیرهها
مورچههای سوار بر برگقایقها
جوجهها و جوجهاردکهایی که لباس عروسک میپوشاندم
آزارِ نیش زنبور
آن برزخِ میانِ خطا و تنبیه
آن لذت نامتناهی راه رفتن روی خط آهن
و ترسها
و سؤالها، سؤالهای بدون جواب
آن زمزمههای کوچک، آن شوقهای بزرگ
وقتی به دنیا آمدم، تابستان چهارده بار تیرباران شد
و کسی از منِ بیحواس نپرسید برای چه آمدهام ...
اکنون نیز کسی نمیپرسد
اما من میدانم که نمیدانم برای چه آمدهام ....
فقط پرندهای بال گشود
و من خیره به او، مسیرِ نقرهای حرکتش را در آسمان دنبال کردم!
انگشتانم هر کدام به سمتی اشاره میکنند،
ولی من راهِ جانم را در پیش میگیرم!
برای اینکه بزرگ شود، چقدر عجله داشت!
اما اکنون که بزرگ شده، هیچ کاری نمیکند.
او هم مثلِ دیگران پایینِ موهای خرگوشِ پیر جا خوش کرده!
ساعتِ اول نبود
دقیقهی اول نبود
ثانیهی اول بود
که ترسیدم و تصمیم گرفتم به تو فکر نکنم
ولی اکنون،
ثانیهای نه
دقیقهای نه
بلکه ساعتهاست
که با خود میاندیشم
کاش هیچگاه به تو فکر نمیکردم