به نامِ خُدا / پرنویسا

پرنویسا: وبلاگ پروین شیرِبیشه

به نامِ خُدا / پرنویسا

پرنویسا: وبلاگ پروین شیرِبیشه

به نامِ خُدا / پرنویسا

به وبلاگ پرنویسا خوش آمدید
هر نوشته‌ای برای خواندن متولد می‌شود

«نوشتن» کسب و کارِ من است!
در این وبلاگ،
نمونه‌هایی از ثبت اندیشه‌ و احساسم را
بیشتر به صورت «درباره‌نویسی» و «شعر» بیان می‌کنم.

سپاسگزارم که آنها را با ذکر نام این وبلاگ با خوانندگان دیگر به اشتراک می‌گذارید

۴۹ مطلب با موضوع «درباره خیلی چیزها :: شعرهایم» ثبت شده است

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ب.ظ

ego

من به سکوت نیازمندم

............................... تا خودم را به دست آورم


نه!


من به هیاهو نیازمندم

.............................. تا خودم را فراموش کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۱
پروین شیربیشه
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ب.ظ

هنرِ میخکوب

در حیاط موزه‌ی هنرهای معاصر

کلاغان معاصر مشغول آمد و شدند

راستی مگر حیاط موزه‌ها جز این فایده‌ی دیگری هم دارند؟!

این گُستره‌های محدود و محصور!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۷
پروین شیربیشه
شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

زمستان آخر

 زمستانی در راه بود

هیمنه­‌ی آتش‌اش از بهار برپا بود

در قلب‌ام

نه در کوره­‌ی گرم‌کُن خانه


 زمستانی در راه بود

سوز استخوان خردکن‌اش از دور پیدا بود

در سرنوشت‌ام

نه در این حیاط ساکت بی‌ترانه


 زمستانی در راه بود

تلّ برف و یخ‌اش از تابستان هویدا بود

در  تنهایی‌ام

نه در خیابان­‌های این شهر دیوانه


 زمستانی باشکوه، والا و ترسناک

 آخرین زمستان

***

 آمد با یک دنیا تنهایی

 یک دنیا یأس

 یک دنیا تلخی

 و با لبخندی گرم و سوزان که به خُدا تعلق داشت

 با همه­‌ی سخت‌گیری خداوندانه‌اش

 برای آخرین بار

 برای آخرین فرصت

 برای آخرین فرصت

***

 آمد با یک عالمه برف و سرما

 یک عالمه بافتنی و لحاف پشمی

 با یک عالمه سرفه و تب و سرماخوردگی

 با خودش بِه و شلغم و اکسپکتورانت آورد

 بغل بغل

 با خودش برای بچه‌های سرخ‌گونه و شاد تعطیلی آورد

 با خودش برای مردم شرق و غرب کشور انجماد آورد

 با خودش برای دوستان کلی جدایی و دوری آورد

 پرنده‌­های گرسنه و دانه­‌های برنج آورد

 بی‌شمار آدم برفی­ ناقص‌الخلقه آورد

 با خودش خاموشی آورد

 و افسردگی

***

 این زمستان آخر با خودش برای من ریاضت آورد

 کاش آخر کار مرا در بقچه‌اش قایم کند و ببرد

 اما هنوز که هستم !

***

 زمستان است

 ذرّات هوا سردشان است

 هفته­‌ها می‌گذرد

 اما خیابان­‌ها هنوز برف و یخ به تن دارند

 برف و یخی که حالا دیگر اصلاً سفید نیست

 مانند عروسی که با لباس سفید باکرگی‌اش،

 در اولین صبح زندگیش در چاله‌­آب­‌های سیاه افتاده

***

 زمستان است

 آدم­‌ها خودشان و کودکان‌شان را بسته‌بندی می‌کنند

 یک بسته‌بندی کامل

 گویا زمستان موجود مخوفی است که می‌تواند به آنها آسیب برساند

***

 زمستان است

 و روزهای من همه به طرز عجیبی به هم شباهت دارند

 با درجات متفاوتی از افسردگی و مالیخولیا

 کابوس­‌هایی در بیداری

 و گرفتاری­‌های چیزی که اسکیزوفرنی می‌نامندش

 و البته حضور خدا

***

 زمستان است

 و مادرم هنوز سرفه می‌کند

***

 امسال کسی به فکر بهار نیست

 همه می‌کوشند تا بهار زنده بمانند

 اما من می‌کوشم تا بهار آن‌قدر وقت داشته باشم که بروم

 بالاخره خودم را به اتوبوس پیر فلک برسانم 

 با آن راننده‌­ی داس و تبرزین به دست‌اش

***

 زمستان است

 و همه­‌ی درختان طفلک و معصوم

 چه تحملی کردند زمستان را

 درود من به همه­‌شان

 کاش در میان آنها بودم

 کاش یکی از آنها بودم

 کاش یک شب تا سحر

 کنارشان بودم

 در جنگلی

 دشتی

 باغی

 در یک شب زمستانی

***

 کسی چه می‌داند شاید زمستان هیچ‌وقت به پایان نرسد

 شاید این آخر داستان باشد

 باید از نویسنده‌اش بپرسیم

 همان که بی‌اعتنا

 گلیم آسمان را هر چند روز یک بار یا چند بار می‌تکاند

 همان گلیمی که جنسش از پرِ پرندگان و رؤیاهای آدمیان است

***

 زمستان است

 و انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد

 گویی لحظه‌ها را در سبد ریخته‌­اند

 و زیر برف­‌هایی که دائم بر حجمشان افزوده می‌شود پنهان کرده‌اند

 برف­‌هایی که یخ می‌زنند و سفت‌تر می‌شوند

 برف روی برف

***

 و اشیاء

 اشیا هم بی‌جان‌تر شده‌اند

 گویی آنها هم یخ زده اند

 آنها هم سردشان است

 آنها هم می‌ترسند

 آنها هم مانند من خیلی می‌ترسند

 از اینکه زمستان تمام شود

 و آنها هنوز بی‌جان کناری افتاده باشند

 بی جان و مستعمل

 خسته و درمانده

 مانند همه­‌ی من

 در سالی که گذشت

***

 سالی پر نوا

 با سکوت تحمیلی تقدیر

 سالی سرد و پُر خورشید

 با باران­‌های تابستانی

 پر از تاب

 پر از تب

 سالی پر تردید

 پر از ترس

 سالی بی‌پایان

 سالی پر کار

 کارهایی که هیچ‌وقت به پایان نرسیدند

 به انجام نرسیدند

 سالی پر راه

 پر نَفَس

 پر حرف

 پر راز

 پر رمز

***

 و زمستان

 زمستان آخر

 با یک دنیا ... 


86/11/13

زمستان 1386: طبق گزارش هواشناسی، از سردترین زمستان‌های ایران بود، و طبق گزارش من، سردترین زمستان عمرم بود!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۱۳
پروین شیربیشه
دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

بدعت

مرگ، زندگی در گور نیست!

مرگ، مرگ در زندگی است.

اگر خود را دست‌کم ذره‌ای بدانی در تکاپو،

امروز رنگی برایت دارد متفاوت از دیروز.


زندگی، تنها این سکونِ طولانی بشر در باغچه‌ی حیات نیست!

زندگی، زندگی است.

اگر خود را دست‌کم حشره‌ای پنداری در پرواز،

این گل بویی برایت دارد متفاوت از آن گل.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۳
پروین شیربیشه
دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ق.ظ

همیشگی

صبح که برخاستم،

آری، طعم گس تولد تصادفی را چشیدم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۹
پروین شیربیشه
دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۸ ق.ظ

کودکی

میلادم با چشمکِ ستاره‌ای آغاز شد

و به یاد دارم که من چه‌سان، مسافرِ گمشده‌ی بازی‌های کودکانه‌ام بودم

آن دویدن‌ها و افتادن‌ها، و پاهای همیشه کبود از زمین‌خوردن‌ها

آن دوستانِ نه‌چندان خیالیِ تنهایی

و ملودی‌های ساختگی

و داستان‌های باور نکردنی


ارتش منظم دکمه‌ها و چوب کبریت‌ها و گیره‌ها

مورچه‌های سوار بر برگ‌قایق‌ها

جوجه‌ها و جوجه‌اردک‌هایی که لباس عروسک می‌پوشاندم 

آزارِ نیش زنبور


آن برزخِ میانِ خطا و تنبیه

آن لذت‌ نامتناهی راه رفتن روی خط آهن

و ترس‌ها

و سؤال‌ها، سؤال‌های بدون جواب


آن زمزمه‌های کوچک، آن شوق‌های بزرگ


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۸
پروین شیربیشه
دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ق.ظ

چهارده تیرِ پنجاه و نه

وقتی به دنیا آمدم، تابستان چهارده بار تیرباران شد

و کسی از منِ بی‌حواس نپرسید برای چه آمده‌ام ...

اکنون نیز کسی نمی‌پرسد

اما من می‌دانم که نمی‌دانم برای چه آمده‌ام ....

فقط پرنده‌ای بال گشود

و من خیره به او، مسیرِ نقره‌ای حرکتش را در آسمان دنبال کردم!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
پروین شیربیشه
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

اشارت

انگشتانم هر کدام به سمتی اشاره می‌کنند،

ولی من راهِ جانم را در پیش می‌گیرم!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۴
پروین شیربیشه
يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ق.ظ

دنیای سوفی

برای اینکه بزرگ شود، چقدر عجله داشت!

اما اکنون که بزرگ شده، هیچ کاری نمی‌کند.

او هم مثلِ دیگران پایینِ موهای خرگوشِ پیر جا خوش کرده!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۵
پروین شیربیشه
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تردید

ساعتِ اول نبود

دقیقه‌ی اول نبود

ثانیه‌ی اول بود

که ترسیدم و تصمیم گرفتم به تو فکر نکنم

ولی اکنون،

ثانیه‌ای نه

دقیقه‌ای نه

بلکه ساعت‌هاست

که با خود می‌اندیشم

کاش هیچگاه به تو فکر نمی‌کردم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱
پروین شیربیشه