بر شاخههای سرد اسفندی، تلی از شکوفه
بر لبانِ خندان من، تلی از غم
کاش بهار دوباره میآمد و مرا با خود میبُرد !
من، او را و او، مرا
اما ما از ما بیگانه
و ما تنها
@@@
همیشه دلم میخواست بهارم شکوفه باران و سبز
تابستانم گرم و آبتنی
و پاییز را در جنگل عباس آباد باشم
همیشه دلم میخواست آسمان با من سازگار باشد، و بود
همیشه دلم میخواست آکنده از لبخند باشم، و بودم
همیشه دلم میخواست با خُدا دوست باشم، و او دوستم بود
همیشه دلم میخواست تنها نباشم، و تنهایی یگانه تقدیرم بود: همیشه و همهجا
@@@
او میرود،
چون باید برود
و مرا نخواهد بُرد،
چون راهِ من در راستای جانِ تنهایم جاریست
بیا هیچکس!
از درازای زمان بیا و در سرنوشت من محو شو که تنهایی تقدیر من است
بنازم کلامی را که حلاوتش، هر تلخی را شیرین میسازد
بنازم چشمی را که به گوشهی نگاهی، دلها را آرامِ جان است
بنازم غنچهی سرخی را که به لبخندی، زنگارِ غم از دلها میزُداید
بنازم جانی را که جوششش، هر مردهای را زندگی میبخشد
پرندهای را مانَم افتاده در کفِ پیادهرو
زمستان را تجربه کردهام
اکنون بهار است،
اما نمیتوانم پرواز کنم زیرا بالهایم یخ زدهاند
عابران به من ترحم نکنید
که سردی نگاههایتان را دوست ندارم
به جای آن برایم آتشی بیفروزید تا ابد در آن بسوزم
بردبارانهترین انتظار را به انتظارت نشستهام
طولانیترین شب و روز را برایم به ارمغان آوردهای
تعابیر فلسفیات را نمیخواهم،
تعاریف انسانیات کجاست؟
نگاهم نکن، که نگاههایت دیگر ژرف نیستند.
صدایم نکن، که پاسخهایم دیگر گرم نیستند.
.
و دیدم فقر را
که چگونه فرزندان خردسالش را به خاطر پولِ سیاه در پیچ جادهها رها میکرد.
..
از تاریکی ناراحت نباش!
کرهی زمین میچرخد و دوباره روشن میشویم.
...
کسی که در دوستی، شوخی را به تمسخر میکشاند، در حقیقت به صمیمیت خیانت میکند.
باقیماندهام چیزی جز این خاکستر سرد نیست
ولی باشد همه را به تو میبخشم
تا از بالای بلندترین کوهی که رفتهای بر پایینها بیفشانی.
تا از این پس در عالم مجنونی نباشد که پی لیلیاش بگردد
تا از این پس در عالم دیوانهای نباشد که به زنجیر اسیر شود
تا از این پس در عالم
نقاشی نماند کهآسمان را در چارچوب بومش پهن کند
و یا جلادی که سر از گردن باریک لکلکان امیدوار جدا کند.
از خواب برخاستم در صبحی صادق
ذرات معلق در هوا چگونه روی امواج نور میرقصیدند!
و من رخت بربستم تا کوچ کنم از این اندوه به آن سرور
نیروانا
تو را در خواب دیدهام
تو را چون نیلوفری شاد بر سطح برکهای سبز رنگ رؤیت کردهام
تو چون امروز حقیقی بودی
و چون فردا نامرئی
تو اوج کوششهای امروز من بودی
و پایان امیدهای فردایم
@@@
بادپا دویدم در دشت زندگی
اما نمیدانستم که دویدن خستگی در پی دارد
و خستگی، دلزدگی
کجاست پایان دلزدگیها، در برهوت زمین یا ملکوت آسمان؟
کجا رفتی که دیگر صدایت به گوش نمیرسد؟
آنجا که دستها را دیگر نمیتوان به آسمان رساند،
آنجا که برگها را دیگر نمیتوان به شاخهها سپرد،
آنجا که چشمها را دیگر نمیتوان شست،
کجا؟
برای بدرقهات آمده بودم، ولی ندیدیام.
مگر من اثیری بودم که نشناختیام ؟!
بیماران برای فرار از درد تا صبح از خاطرات کپکزدهی خود میگویند
مردگان برای دیرتر پوسیدن به بهشت فکر میکنند
زندگان برای فردا در حوض امروز خفه میشوند
کودکان به پاسِ بزرگ شدن از بازیهای کودکانه منع میشوند
عشق در کورهی سوء تفاهمات میسوزد
و رنج پا به پای لذت در مویرگها رسوخ میکند
مردان به نگاهی زنان را دوست میدارند
و زنان به لبخندی مردان را باور میکنند.
1380