شعرهای بینام اما پر احساس من در مرداد 83
بر شاخههای سرد اسفندی، تلی از شکوفه
بر لبانِ خندان من، تلی از غم
کاش بهار دوباره میآمد و مرا با خود میبُرد !
من، او را و او، مرا
اما ما از ما بیگانه
و ما تنها
@@@
همیشه دلم میخواست بهارم شکوفه باران و سبز
تابستانم گرم و آبتنی
و پاییز را در جنگل عباس آباد باشم
همیشه دلم میخواست آسمان با من سازگار باشد، و بود
همیشه دلم میخواست آکنده از لبخند باشم، و بودم
همیشه دلم میخواست با خُدا دوست باشم، و او دوستم بود
همیشه دلم میخواست تنها نباشم، و تنهایی یگانه تقدیرم بود: همیشه و همهجا
@@@
او میرود،
چون باید برود
و مرا نخواهد بُرد،
چون راهِ من در راستای جانِ تنهایم جاریست
بیا هیچکس!
از درازای زمان بیا و در سرنوشت من محو شو که تنهایی تقدیر من است