سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ
دیروز
در گرگ و میش صبح برخاستم:
کوچه بویِ آسمان میداد
و آسمان، چراگاه کلاغان پاییزی بود
تنها بودم و سرد
به سوی فردا میرفتم یا تکرار دیروز بودم؟!
کاش میتوانستم زودتر از بنبست آنجا رها شوم!
آن وقتها نمیدانستم که میتوانم
اما اکنون میدانم که میتوانستم ...
و امروز میخندم
خوشحالم
چون هر روز یک اتّفاق ساده، مرا به ذوق میآورد:
چالهی آب باران
پرندهی سینه سفید
قیافهی خندهدارِ تو
و ...
و صدای نفسهای مرگ که روی شیروانیِ زندگی میکوبد
۹۵/۱۱/۰۵