پدربزرگم که ...
گاهی فقط خاطرات خودت را نقل نمیکنی! خاطرات مشترک انسانی را نقل میکنی که در ذهن دیگری جریان دارد و درست در یک لحظهی مناسب تداعی میشود و به جریان میافتد. خاطراتی که مانند فشنگی در اسلحه تنها منتظر یک حرکت ماشه هستند. یا مانند ابری بارور شده، در انتظار شکستن بغض آسمان!
این چند روزی که از حادثهی پلاسکو میگذرد، مادرم خیلی بیتاب و نگران زیر آوار ماندهها است. روزی چند بار تلویزیون را به خصوص زمان اعلام اخبار روشن میکند، خبرها را دنبال میکند. کاری که در روزهای دیگر معمولاً نمیکرد. وقتی همدیگر را میبینیم، از زنده بودن افراد زیر آوار مانده میپرسد. این مقدار نگرانی و تألم، طبیعی نیست. انگار کسی از او زیر آوار مانده بود و او دعا میکند زنده بماند! حال و روز این روزهای مادرم ریشه در یک خاطرهی دردناک گذشته دارد: مرگ پدرش سالها پیش، زیر آوار.
سال 50 پدربزرگم، آقای سیفعلی جعفری سرکارگر یک پروژهی تونل زیر زمینی بود، حوالی شوش و مولوی. روز اول ماه رمضان بود. شب قبلش که اصطلاحاً به «شب نیّت» معروف است، برای خانه خرید کرد، استحمام کرد و برای آغاز ماه رمضان آماده شد.
روز حادثه، وقتی ریزش تونل آغاز میشود، همهی کارگرها را بیرون میکند و خودش زیر چندین تن آوار مدفون میشود. وقتی به خانواده خبر میدهند، داییهایم که کودک بودند مسافت زیادی را از خانه تا محل تونل با پای پیاده میدوند. وقتی پیکرش را از زیر آوارها بیرون میآورند، او خیلی آرام و زیبا مرده بود و زندگی این جهانیاش به پایان رسیده بود.
آن زمان مثل امروز خبری در تلویزیون اعلام نشد. از تلگرام و اینها هم که خبری نبود. همه چیز خیلی ساده تمام شد. حالا چهل و چند سال از این ماجرا میگذرد. خاطرهی پدربزرگ زحمتکش و فداکاری که هیچگاه ندیدم، زنده میشود. کسی که مردانه مرگ را پذیرفت تا کارگرانی که با او کار میکردند، زنده بمانند. سالها از این اتفاق میگذرد. آنها که زنده ماندند، چند سالی بیشتر عمر کردند و در کنار خانوادهشان زندگی کردند. مادرم میگفت او همیشه به زبان آذری دعا میکرد: خدا او را خوار نکند! دعایش اجابت شد و او سرافراز این جهان را ترک کرد.