متن ارسالی به مسابقه «ماشین زمان» میهن بلاگ
به نامِ خُدا
درنگی در «زمان از دست رفته»
پس از مدت زیادی بالا پایین کردن، بالاخره در ساعتهای آخر سوار ماشین زمان میشوم. داخل آن مثل سفینههای فیلمهای علمی تخیلی است. یک سفینهی یک نفره. داخل سفینه خیلی خلوت و ساکت است. فقط یک صندلی و روبروی آن یک صفحه نمایش که روی آن نوشتههایی رنگارنگ حک میشود. چندتایی را میخوانم. «افکار و خیالپردازیهای مسافران ماشین زمان که در سفینههای جداگانهای سوار شدهاند». همین که روی صندلی مینشینم، به ده سال پیش باز میگردم. آن روزها و آن حال و هوا را خیلی خوب و نزدیک به یاد میآورم.
یک مرور کلی که گاه به جزییات بسیار ریز و خندهداری هم کشیده میشود. بهتر است بگویم آن دوران! چون وقتی کمکم از جوانی به میانسالی میرسی، دیگر میتوانی دورههای زندگیات را از هم مشخص و متمایز کنی. با خودم میگویم چه خوب که حالا در 35 سالگی یعنی تقریباً در میانهی عمرم سوار ماشین زمان شدم!
یادم میآید آن روزها میتوانستم مهربانتر باشم. با خودم، با دیگران، با پیرامونم. اگر فرصتی برای بازگشت بود، بیشتر میکوشیدم و مؤثرتر کار میکردم. عادلانهتر زندگی میکردم، یعنی هر چیزی را سر جایش میگذاشتم و هر کاری را در زمان و جای خودش انجام میدادم. زندگی را آسانتر میگرفتم، طوریکه بالنِ زندگیام در عین حفظ تعادل، بیشتر و بهتر بالا برود و زیباتر و سبکبالتر پرواز کند. برای این کار باید کیسههای شن را به موقع و به اندازه از بدنهاش جدا میکردم. این طوری حتماً شادتر هم میشدم. همهی ما میدانیم منظور از کیسههای شن چیست!
جالب اینکه هر بار این افکار در ذهنم جریان پیدا میکند، همزمان به صورت جملهای روی صفحه نمایش ظاهر میشود. انگار این خاصیت ماشین زمان است و این طوری طراحی شده!
با دیدن این جملات بیش از همیشه متوجه ارزش نوشتن می شوم. بله نوشتن. ماشین زمان تو را در حالتی قرار داده که میتوانی اندیشهها و احساساتت را دربارهی «زمانی از دست رفته» به راحتی در قالب کلمات و جملات ببینی. حالا میتوانی با «نوشتن» یا به عبارتی دیگر «نوشته شدن» بهتر خودت را بشناسی. اگر با این دریافت اکنونم به ده سال پیش بازمیگشتم، تلاش میکردم بیشتر و بیشتر بنویسم.
در این افکار هستم که صدایی داخل سفینه میپیچد: مسافر عزیز، سفر شما به پایان رسید. لطفاً صندلی خود را ترک کنید و از سفینه خارج شوید.
درحالیکه بین دیروز و امروزم معلق شدهام، برای بار آخر به صفحه نمایش روبرویم نگاه میکنم. دیگر نوشتهای در کار نیست. خودم را میبینم: خودِ ده سالِ پیشم. از صندلی بلند میشوم، نزدیک میروم. دختر توی صفحه نمایش آیینهوار حرکات مرا تکرار میکند. او هم نزدیکتر میشود. میخواهم بغلش کنم. او هم. صورتش را میبوسم. او هم. انگار دارم با او وداع میکنم. چشمان هر دو ما خیس است.
میدانم باید آنجا را هرچه زودتر ترک کنم. او هم با لبخند بدرقهام میکند. من هم به او لبخند میزنم. دیگر حرکاتم را تکرار نمیکند. مانند کسانی که برای بدرقه میآیند، دیگر قدمی جلوتر نمیگذارد. میدانم چارهای جز رفتن ندارم. پس تندتر میروم و دیگر به عقب نگاه نمیکنم. به دختر 10 سال پیش فکر میکنم: او هرطور بود و زندگی کرد، بخشی از من، اصلاً خودِ من بود. او درسهای زیادی به من داد.
حالا از امروز تا هر روز که زنده باشم، میخواهم مهربانتر باشم، بیشتر بکوشم، مؤثرتر کار کنم، عادلانهتر و آسانتر زندگی کنم، و بیشتر بنویسم.
بالنِ زیبایم را میبینم که شاد و سبکبال پرواز میکند! خُدایا شُکرت!
مرسی میهنبلاگ برای این درنگ (: